رقص شقایق در باد

یاداشت کوتاه

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

غرور و تعصب


۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شقایق ...

اخر هفته که شد...

آخرِ هفته که شد ؛
دلت را به دلِ خیابان بزن ...
با بیخیالیِ جاده همراه شو ...
فراموش کن هفته ات چطور گذشت ،
مهم نیست شنبه قرار است چه اتفاقاتی بیفتد ،
و مهم نیست چقدر مشغله رویِ هم تلنبار شده ...
روزهایِ رفته را به بادِ فراموشی بسپار ...
و روزهایِ نیامده را به خدا ...
چای ات را کمی آرام تر و سرخوش تر از همیشه بنوش ،
جوری که سقفِ دنیا هم اگر ریخت ؛
آب در دلِ لحظه هایت تکان نخورَد ...
آدم نیاز دارد گاهی عینِ خیالش نباشد ...
آدم نیاز دارد برای یک روز هم که شده ؛
به خاطرِ خودش نفس بکشد ...

۰۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شقایق ...

تو نباز رفیق....

درست همون لحظه که افکارت به بن بست رسیده
درست همون لحظه که فکر میکنی حالِ ادامه دادن نداری
درست همون لحظه
یه قلم و کاغذ بردار
همه ی اولویت های زندگیت رو بنویس
همه ی خواسته هات رو بریز روی کاغذ!
حالا پاشو بزن تو خیابون
راه برو
من اگه جای تو باشم میدوئم!
یکجوری بدو که انگار دارن دنبالت میکنن...!
با استرس...با ترس...
خوب به صدای قدم هات گوش کن
به صدای قلبت
تو داری حرکت میکنی!
این یعنی زنده ای
از یه جایی به بعد دیگه استرس و ترس از بین میره...
چون ازشون فاصله گرفتی....
حالا آروم نفس بکش!
حالا به اولویت های زندگیت فکر کن
به خواسته هات!
برای رسیدن بهشون باید حرکت کنی...
رو به جلو!
ترس و استرس همیشه هست
باید انقدر سرت گرمِ آرزوهات باشه
گرمِ رسیدن به اون زندگیِ ایده آل
که ترس و استرس ها رو جا بذاری!
تو این همه سختی رو تحمل نکردی که اینجا وا بدی!
تو این همه تنهایی رو تحمل نکردی که به هر کسی اعتمادِ عشق کنی!
همراه شدن با آدمایی که تورو نمیفهمن یعنی دست انداز! یعنی ترمز!
اگه به هر کسی که وارد زندگیت شد چراغ سبز نشون ندی
اون کسی که انتظارش رو میکشی
اون کسی که با تمام وجود قراره با تو باشه...
نمیدونم کِی و کجا...!
اما میاد سراغت
میاد که رنگ زندگیت رو آبی کنه...
تو این همه راه نیومدی که حالا به بن بست برسی!
بلند شو و یه مسیرِ تازه پیدا کن...
میدونی چیه رفیق...؟
خیلی از آدم هایی که اطرافت میبینی
زندگیِ الانشون
با تصوراتی که داشتن فاصله داره!
میدونی چرا رفیق...؟!
چون باخت رو قبول کردن
اسلحه رو گذاشتن زمین!
خب همه میدونن تنها راه پیروزی جنگیدنه
اما همه نمی جنگن!
جنگیدن جرأت میخواد....
هدف میخواد...
خیلی از آدمای اطراف ما فقط دارن زندگی میکنن!
بدون خطر
بدون سراشیبی و سربالایی
بدون ماجراجویی
و اینا یعنی بدون لذت!
چون باخت رو پذیرفتن....
تو نباز رفیق
تو نباز...💙❤️

۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۵۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شقایق ...

اردیبهشت ماه من...

هوای اردیبهشت عجیب برای دوست داشتنت عالیست
باید مراقب بود
چشم‌های تو غزلی عاشقانه است که هر دَم دل می‌رُباید
اردیبهشت است و عشق دوباره جان میگیرد

تو خودت این‌ها را نمیدانی
بادها میرقصند و رقص کنان عطر موهایت را می‌افشانند
کوچه‌ها قدم‌هایت را لحظه شماری میکنند
تو خودت این‌ها را نمیدانی
قدم میزنی و درختان شکوفه میدهند
بوی خوش گل‌های بهار نارنج سرمستانه فضای کوچه خیابان‌ها را پر میکند
تو خودت این‌ها را نمیدانی
زاده‌ی اردیبهشت هستی و خدا سرشت تو را با عشق درآمیخته
می‌آیی و بوی بهشت را با خودت به همراه می‌آوری
اینجا در حوالی تو و چشم‌هایت بهشت خودش را نمایان کرده...

۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۴۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شقایق ...

ب دختران اعتماد کنیم

به دختران اعتماد کنیم و آنان را به تجربه های بزرگ دعوت کنیم و بگذاریم از حلقه بسته تجربه های کوچک، قابلیت رشد نایافته و دوباره تجربه های کوچک رهایی پیدا کنیم. البته سقف های شیشه ای اول باید در ذهن من و شما برداشته شود.
به جای آنکه دایره ناموس را خواهر، مادر و همسر خود تعریف کنیم، بپذیریم که همه ناموس ما هستند. به همه دختران، مادران و همسران به دیده احترام نگاه کنیم. همچنین لازمست که منظورمان از ناموس را هم درست تعریف کنیم که ناخودآگاه قفس و محدودیت نشویم.
برایشان جُک نسازیم. با این جُک های سیاه، اعتماد به نفسی که کم کم دارد در نهاد دختران این سرزمین پا می گیرد را لگدمال نکنیم.
بگذاریم زنان و دختران در طراحی سازمان، شهر و کشور نقش بیشتری داشته باشند. شهرهای ما مردانه و بی روح ساخته شده است. اگر می گذاشتیم نگاه لطیف آنان مجال بروز می یافت شاید از این زندگی ماشینی امروز همه ما کلافه نمی شدیم. آنان نکاتی را می بینند که ما نسبت به آن ها کور هستیم.
در انتها تاکید می کنم که ما مردان لازم نیست کاری بکنیم. این دختران و زنانی که من می شناسم هم توانمندی و هم جسارت این را دارند که جایگاه خود را باز بیابند. تنها کاری که ما باید بکنیم این است که مانع نشویم. ذهنیت مان را عوض کنیم و مرد باشیم. 

۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۰۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شقایق ...

هوای بارونی

خرده نگیرید
به هوای این روزهای بهار
بوسه گرفتن از ابرهای اردیبهشت
اینگونه روانی اش کرده است!

۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شقایق ...

همیشه هم نمیشود خوب بود...

همیشه هم نمیشود "خوب" بود ...
همیشه هم نمیتوان چشم ها را به روی نامردیِ آدم ها بست و چیزی ندید ...
اتفاقا باید بدانند که تو دیدی و فهمیدی که نگفتن‌ات را نگذارند پای حماقت ...
نمیشود همیشه خود را به کوچه ی علی چپ بزنی و تظاهر کنی که چیزی نشنیده ای ...
اتفاقا باید بفهمند که شنیدی ، ولی برای حفظِ حرمت ها کوتاه آمدی...
"انسان" ها گاهی باید بفهمند که تو هم صبر و تحمل داری!!
که تو هم تاب و توان داری...
باید بدانند که تو هم قلبی داری که
با بی مهری و نامردی میشکند،
بدانند که همیشه نمیتوانند
بزنند و بشکنند و فرار کنند ...
 این روزها باید گاهی هم "بد" باشی!
زیادی که "خوب" باشی
زیادی که "مهربان" باشی ، دیده نمیشوی ...
کسی تو را جدی نمیگیرد.!
پس گاهی ، نه همیشه ، "بد" باش..
"بد" باش تا "خوب" بودنت هم دیده شود...
چرا که با بعضی ها همیشه نمیشود "خوب" بود!

۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شقایق ...

دوست معمولی

ما فقط دوست معمولی بودیم!
وقتی شب به شب بیدار می ماندیم به پای هم توی صفحه های مجازی لعنتی تا خوابمان بگیرد لابلای حرف زدن های بی‌خودمان از روزمرگی های بیخودترمان دوست معمولی بودیم!
وقتی اولین بار توی سرازیری ولیعصر قرار گذاشتیم و دیدمش و خیز برداشت که توی آغوشش بگیردم و من بی معطلی گم شدم میان بازوانش دوست معمولی بودیم!
چند لحظه گذشته از دومین قرار وقتی کلافه گفت آن روسری لعنتی را بکش جلوتر و آن رژ خرابی را پاک کن از لب های وامانده ات و من فکر نکردم که کجای رژ صورتیِ رنگ و رو رفته ام مخصوص آدم های خراب است دوست معمولی بودیم!
به وقتِ نخورده مستیِ قرار سوم که دود سیگارش را فوت کرد توی صورتم و من یادم رفت چقدر از سیگار متنفرم، چقدر از سیگار بدم می آید و غرق شدم توی حس خوشایندِ دود آمیخته با عطر تلخش دوست معمولی بودیم!
به شیرینیِ قرار چهارم، درست همان جایی که سرم را گرفته بود به سینه اش و لابلای دیالوگ های علی سنتوری و حسادت من به تک تک نگاه هایش به گلشیفته و در پسِ نفس های عمیق و سنگینمان دوست معمولی بودیم!
به گاهِ قرار پنجم، زیر بارانِ بی چتر پیاده روی خلوت ناکجا آباد و درست همان لحظه ی پر التهاب لعنتی که ایستادم روی پنجه ی پاهایم و سرش خم شد که ممنوعه و عمیق و کوتاه و شیرین و پر از اضطراب و با طعم باران ببوسمش و ببوسدم دوست معمولی بودیم!
هنگامه ی بی قراری قرار ششم و لابلای بویِ حلوایِ جان گرفته از تردید نگاه های گریزانش و در انعکاس تصویر تارش توی نی نی لرزان مردمک چشم های مضطربم دوست معمولی بودیم!
سرِ قرار هفتمی که رفتم و نیامد و منتظر ماندم و نیامد و همه آمدند و نیامد و رفتند و نیامد و نمی آید و نخواهد آمد، دوست معمولی بودیم!
به وقت شرعیِ قرارِ یک هزار و سیصد و چندم و به حرمت پیام های نرسیده و تماس های رد شده و گریه های شبانه و زخم های روی زخم آمده و جراحت های جذام شده و خاطرات نداشته و یادگاری های نداده و دوستت دارم هایی که باورم نشد و به حرمت چشم انتظاری ها و این تنهایی بی پایانِ ابدی...
ما هنوز هم دوست معمولی هستیم!

۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۷ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شقایق ...